...شلغم نپخته ایی از افکارم...
یه وقتایی هست که مغزت تو هجوم فکرای مختلف و بی سروته کم میاره انقدر زیادن که نمیدونی چه جوری حتی شده برای یک ساعت خودتو ازشرشون خلاص کنی بعد میگردی و میگردی دنبال یه راه حل مشابه تو خاطرات گذشتت تا ارومت کنه فک میکنی و با خودت میگی تو تمام این لحظه هایی که گذشته با اون همه خوشی و ناخوشی چطور از پس چیزی شبیه مشکل الانم براومدم؟ بعد در نهایت ناباوری میبینی چیزایی که پشت سر گذاشتی هیچکدوم به تازگی و طاقت فرسایی الان نبودن و اگه بیشتر فک کنی شاید مجبور شی به بعضی از فکرایی که تو گذشته ازارت میدادن بخندی ولی وقتی به اینجا میرسی و میخوای تکلیف قدم بعدیتو روشن کنی میبینی چقدر سخته گذشتن از تازه ی اتفاق امروز ! و شاید عصبی تر و بدخلق تر از قبل بگی "اصن نخواستم حلش کنم به درک بذار ازارم بده!!!" راستش میخوام بگم عمل کردن به مفهومای انتزاعی که بقیه خیلی راحت بهت دیکته میکنن مث "درس گرفتن" عبرت "تکرار نکردن اشتباه هایی که تجربه نشدن" هیچوقت اسون نبوده و نیست.. که اگه اینطور بود "و چه حیف که نیست" دیگه هیچ اشتباهی تو تاریخ دو بار تکرار نمیشد و با فرض ادامه دادن نسل به نسلش تو تاریخ چه بسا از بعد میلاد مسیح ادمای خطاکار منقزض میشدن! فقط این وسط تو دغدغه ی اشتباه های اجتناب ناپذیر ادم و دل مشغولی های سرزنش امیزش تحمل ادمایی که راحت به خودش جرءت قضاوت میدن خیلی ازار دهندست. ادمایی که وقتی میگن :من این اشتباهو کردم تو تکرارش نکن... حتما ته دلشون اعتراف میکنن که نفر قبل هشدار دهنده خودش هم از پند نگرفتن از نفر قبل ترش شرمنده بوده!!.
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |